آقا محمدصدراآقا محمدصدرا، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره
آقا محمدسیناآقا محمدسینا، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 15 روز سن داره

قند عسل های مامان

تماشای والیبال

فکر کنم محمدصدرا یه ورزشکار درست و حسابی بشه. وقتی بدنیا اومدی  که مصادف بود با شروع جام جهانی فوتبال و من هم وقتی بهت شیر می دادم و پیش بابا بودم فوتبال پخش می شد. خصوصا بازی های ایران. شبا هم که بابا به بهانه شما بیدار می موند و فوتبال ها رو نگاه می کرد.بعدش هم مسابقات جهانی والیبال که حسابی جذبشون می شدی. این آخر که واکنش هم نشون می دادی! کلا وقتی شبکه ورزش نگاه می کنیم خیلی به تلویزیون علاقمند میشی ...
18 مهر 1393

خطرناک شدی!

این که دستت رو میبردی توی دهنت و می خوردی ملچ و مولوچ، خیلی قشنگ بود و من حظ می بردم ولی بعد از اینکه یاد گرفتی با دستت هرچی سر راهت و دور و ورت می بینی چنگ بندازی و برداری، بردن دستات به سمت دهن خیلی خطرناک شده . به محضی که چیزی رو برمی داری، مستقیم می بریش سمت دهنت! خیلی باید مواظبت باشم                   ...
18 مهر 1393

شیشه و پستونک

قصد نداشتم که بهت شیشه و پستونک بدم مخصوصا پستونک با توجه به چیزایی که درموردش شنیده بودم. اما وقتی می خواستم ببرمت ختنه، آقای دکتر توصیه کرد بهت یاد بدیم که چی جوری شیشه و پستونک بخوری تا حین عمل اینجوری آرومت کنیم. شما هم از اون موقع تمرین کردی. اتفاقا بدرد روز ختنه هم خورد و یه عالمه آب قند رو اونروز حین ختنه خوردی بعد از اون شیشه خیلی بهم کمک کرد و تونستم با خیال راحتتر باهات بیام بیرون و مشکل گرسنگی نداشته باشی. ضمنا الان دیگه خودت تا حد زیادی می تونی شیشه رو توی دستت نگه داری اما کلن به شیشه و پستونک علاقه ای نداری       ...
18 مهر 1393

دردسر عکاسی

بخند دیگه! بخند!   پسرم مگه شما متوجه میشی که می خوام ازت عکس بگیرم. از اولی که بدنیا اومدی هر موقع دوربین برمیداریم از شیرینکاری هات و خنده هات عکس بگیریم شما یا دیگه نمی خندی و ادا در نمی آری یا سرت رو میندازی اینور و اونور و به دوربین نگاه نمی کنی یا اینکه زُِل می زنی تو دوربین، مثه این لحظه : : خیلی باید حواستو از دوربین پرت کنیم تا لحظه های خاص رو شکار کنیم.       ...
18 مهر 1393

کارهای محمد صدرا تا سه ماهگی

مامان جون از روزی که اومدی خونه مدام دوست داری یکی با هات حرف بزنه و شما شدیدا گوش میدی به طرف و آروم و ساکتی جوری که انگار میفهمی چی میگه. خیلی زیاد فکر میکنی و همش من و بابا ازت می پرسیم به چی آخه اینهمه فکر میکنی. از 18 روزگی به بقیه میخندی ولی از 21 روزگی خنده به دیگرانت زیاد شد.(قبلش خودت وقتی تنها بودی یا توی خواب زیاد می خندیدی) بهترین واکنش ها رو بعد از مامان به محمد جواد ، آقاجون ، عمو حسن و دایی امیر محمد والبته مامانی ها نشون میدی. معین رو هم با چشمات مدام دنبال میکنی و معین هر طرف که بره معمولا سرت دنبالش می چرخه و صداشو میشناسی. کلا به نی نی ها علاقه داری و وقتی پسر عموهات خونه آقاجون بازی میکنند اگه صداشونو بشنوی و خو...
18 مهر 1393

راهپیمایی

امسال راهپیمایی روز قدس رو سه نفری با هم رفتیم. اول میخواستیم  با خونواده مامانی بریم ولی چون اونا زود رفتند و می ترسیدیم گرمای هوا شما رو اذیت کنه باهشون نرفتیم که عمو رضا زنگ زد که میخواد بره راهپیمایی و ما و عمو حسن هم رفتیم. اونجا خبرنگارا و عکاسا از شما عکس میگرفتند ولی خودمون یادمون رفت ازت عکس بگیریم چون خیلی خیلی شلوغ بود و بیشتر مواظب بودیم سالم بمونی. ان شالله سالای بعد میریم و ازت عکس میگیرم عزیزم....
18 مهر 1393

محمدصدرا و ماه رمضان

عزیز مامان چند روز بعد از تولدت ، ماه مبارک رمضان شروع شدو ما تقریبا هر روز افطار خونه اقاجون بودیم. شما دقیقا موقع افطاری بیدار می شی و نمیذاری مامان غذا بخوره. سحر ها هم اتفاقا همون لحظه ای که میخوایم بریم سحری بیدار میشی و من مجبورم خونه بمونم و باباجون تنهایی سحری میخوره.کلابوی غذا رو که متوجه میشی بیدار میشی و این برای همه جالبه. توی ماه رمضونی خونه بابابزرگ مامان، آقای نصیری، عمو رضا و عمه فاطمهرفتیم و آقای هاشمی بابای محمد سجاد هم ما و عمو سعید رو افطار دعوت کردن که شما با سشوار یکم ساکت بودی وبقیه اش رو گریه میکردی...آخه دل عزیزم درد میکرد. بعد از خونه عمو  رفتیم دیدن آقاجون مامان که اونجا برات بانوچ درست کردن و شما راحت تا ص...
18 مهر 1393

خونه عمو محمد و دلتنگی خاله سعیده

خونه عمو محمد هم با سشوارت رفتیم و شما از لوسترهای خونه شون خوشت اومده بود . عمو محمد هم با بادکنک و روبان و ریش بابا و یه چیز دیگه( که اسمشو نمیدونم و شما خوشت اومد آوردیمش خونه ) برات سرگرمی درست کرد و از لوستر آویزون. شما با این وسیله خیلی بازی کردی. از اون روز عمو محمدو خاله جون هر از چند گاهی میان دیدن پسرم، آخه شما رو خیلی دوست دارن که یه بار رفتیم بیرون شام خوردیم. یه بار رفتیم پارک و دو بار هم اومدن خونه مون و شما باهشون خیلی بازی کردی. آخرین بار هم رفتیم باهم بیرون پیتزا توکا و پیتزا خوردیم.
18 مهر 1393

بازی با اسباب بازی و روروئک

جدیدا یاد گرفتی با اسباب بازی هات بازی کنی ، اونا رو دستت میگیری، با دقت نگاهشون میکنی و به صداهاشون گوش میدی و سعی میکنی آخر بخوریشون. با بعضی از اسباب بازیهات بیشتر رفیق شدی و بیشتر دوسشون داری. اول از همه با آویز تختت بازی می کردی و حیوون کوچولوهای داخل آویز رو نگاه می کردی، بهشون ادا در می آوردی مخصوصا یکیشون که رنگش نارنجیه چند تا جغجغه ات رو هم بیشتر از بقیه جغجغه هات دوست داری و جدیدا خودت می تونی تکونش بدی. بعدش یه آقا فیل کوکی طبل زن داری که وقتی جلوت میاد و طبل میزنه براش ذوق می کنی. جدیدا آقا فیله رو مصدوم کردی و یه دستش دیگه کار نمی کنه. بنده خدا یک دستی طبل می زنه . یه کابو الاغ سوار هم داری که ما بهش میگیم" کُروکُر...
18 مهر 1393